زمستان





 


زمستان

مهدی اخوان ثالث

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را



رقص نگاه

رقص نگاه  


بسطامی:



دلکش:






امشب به بیداری نشسته چشمان خواب آلود من
وین چشم خواب آلوده امشب دارد ز بیداری سخن
نقش رخ زیبای تو بینم به پیدا و نهان
در این دل و در پرده ی ابر سپید آسمان
رقص نگاهم دارد تماشا در ساحل دریای شب
ای موج شادی من تو را جویم در این رویای شب
نالد دل من عاشقانه جور زمان سازد بهانه
از آتش عشق تو نالد وز شوق تو خواند ترانه
این شعله ی غم این عشق سرکش
سوزد سپهدل جانم در آتش
کاز دیده ی بد دورت بدارد
عاشق در این ره جان می سپارد
نقشت نشسته در دیده بی خواب من
بر موج بویت رقصت دل بی تاب من
نقش رخ زیبای تو بینم به پیدا و نهان
در این دل و در پرده ی ابر سپید آسمان





روزهای پرتقالی



از هجوم روشنایی شیشه‌های در تكان می‌خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه‌زار میز.
ساعت نه ابر آمد، نرده‌ها تر شد.
لحظه‌های كوچك من زیر لادن‌ها نهان بودند.
یك عروسك پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یك هوای صاف، یك گنجشك، یك پرواز.
دشمنان من كجا هستند؟
فكر می‌كردم:
در حضور شمعدانی‌ها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه‌های كوچك من خواب‌های نقره می‌دیدند.
من كتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر می‌كرد.
مرتع ادارك خّـرم بود.
دست من در رنگ‌های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می‌كندم.
شهر در آیینه پیدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
پشت شیشه تا بخواهی شب.
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج،
در اتاق من صدای كاهش مقیاس می‌آمد.
لحظه‌های كوچك من تا ستاره فكر می‌كردند.
خواب روی چشمهایم چیزهایی را بنا می‌كرد:
یك فضای باز، شن‌های ترنم، جای پای دوست...

ماه در آسمان می سوزد













Brucia la luna n cielu
ماه در آسمان مي سوزد
E ju bruciu d amuri
و قلب من از عشق شعله ور است
Focu ca si consuma
چون- شمعي- ميسوزد و آب مي شود
Comu lu me cor
قلب من
L anima chianci Addulurata
انگار روحم گريه مي کند .. چه دردناک
Non si da paci
آرامشي در من نيست
Ma cchi mala nuttata
چه شب سختي است
Lu tempu passa
ثانيه ها ميگذرند
Ma non agghiorna
اما صبحي در کار نيست
Non c e mai suli
نور آفتاب را نخواهم ديد
S idda non torna
اگر او بازنگردد ...
Brucia la terra mia
دنيايم از سوز عشق مي سوزد
E abbrucia lu me cori
از سوز عشق قلبم شعله ور شده است
Cchi siti d acqua idda
همانطور که او تشنه ي آب مي شود
E ju siti d amuri
من تشنه ي عشقش هستم
Acu la cantu
La me canzuni
براي که اين آواز را بخوانم؟
Si no c e nuddu
وقتي که او نيست...

به آرامی نجوا کن




Speak softly, love and hold me warm against your heart
I feel your words, the tender trembling moments start
Were in a world, our very own
Sharing a love that only few have ever known
Wine-colored days warmed by the sun
Deep velvet nights when we are one
Speak softly, love so no one hears us but the sky
The vows of love we make will live until we die
My life is yours and all becau-au-se
You came into my world with love so softly love...




ملايم صحبت کن عشق من و مرا بر قلبت به گرمي در آغوش بکش
حرف‌هايت را احساس مي کنم، لحظات حساس و لرزان شروع مي‌شوند
ما در دنيايي هستيم که متعلق به خود خودمان است
و عشقي را قسمت مي‌کنيم که فقط عده‌ي کمي آن را درک کرده‌اند
روزهاي شرابي رنگ توسط خورشيد گرم مي‌شوند
و در شب‌هاي مخملي تنها هستيم
ملايم صحبت کن عشق من تا هيچ کس جز آسمان صدايمان را نشنود
عهدهاي عاشقانه‌اي که بستيم تا هنگام مرگمان جاري خواهند بود
زندگي من متعلق به توست و همه به خاطر اينکه:
تو با عشق به زندگيم وارد شدي. عشقي بسيار ملايم

من دلم سخت گرفته است از این میهمان خانه میهمان کش روزش همه شب

برف باصدای فرهاد




زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه "ازاکو" اما
"وازانا" پیدا نیست
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.
وازانا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار

شازده کوچولو



گل‌ها گفتند: -سلام.
شهريار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عين گل خودش بودند. حيرت‌زده ازشان پرسيد: -شماها کی هستيد؟
گفتند: -ما گل سرخيم.
آهی کشيد و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو يک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من اين را می‌ديد بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای اين‌که از هُوشدن نجات پيدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاريش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بايک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خيال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط يک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شايد هم يکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهريارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌آيم.»
رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گريه نکن کی گريه‌کن.

آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پيدا شد.

روباه گفت: -سلام.
شهريار کوچولو برگ‌شت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اين‌جام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: -اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اين‌جا نيستی. پی چی می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهريار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: -يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا می‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ی عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگيرم می‌شود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شود ديد.
شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: -رو يک سياره‌ی ديگر است؟
-آره.

-تو آن سياره شکارچی هم هست؟

-نه.
-محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -هميشه‌ی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی يک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عين همند همه‌ی آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را می‌شناسم که باهر صدای پای ديگر فرق می‌کند: صدای پای ديگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بی‌فايده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد: -دلم که خيلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد: -راهش چيست؟
روباه جواب داد: -بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينی.

فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.

روباه گفت: -کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهريار کوچولو گفت: -قاعده يعنی چه؟
روباه گفت: -اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصيدند همه‌ی روزها شبيه هم می‌شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت: -همين طور است.
-پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی را به‌ات می‌گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالی هستيد. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.

leonard cohen, suzanne

سوزان
لئونارد کوهن



Leonard Cohen - Suzanne
Found at Suzanne on KOhit.net






Suzanne takes you down to her place near the river 

You can hear the boats go by



You can spend the night beside her
And you know that she's half crazy
But that's why you want to be there





سوزان تو را به ماوایش ، به کنار رود می برد.
صدای قایق ها را می شنوی که می گذرند ،
و تو می توانی شب کنار او باشی ،
و می دانی که او نیمه دیوانه است ،
و تو از همین رو اینجایی .







And she feeds you tea and oranges
That come all the way from China
And just when you mean to tell her
That you have no love to give her
Then she gets you on her wavelength
And she lets the river answer





او به تو چای و ترنجی می دهد ،
که این همه راه از چین آمده ،
و درست در آن لحظه که می خواهی بگویی ،
عشقی نداری تا به پایش فرو ریزی ،
او فکرش را با تو دمساز می کند ،
و می گذارد که رود پاسخ دهد .
That you've always been her lover
And you want to travel with her
And you want to travel blind
And you know that she will trust you
For you've touched her perfect body with your mind.





که تو همیشه به او عاشق بوده ای ،
که تو می خواهی با او سیاحت کنی ،
و می دانی که او به تو ایمان دارد ،
چرا که بدن کاملش را با ذهنت لمس کرده ای ،




And Jesus was a sailor
When he walked upon the water
And he spent a long time watching
From his lonely wooden tower
And when he knew for certain
Only drowning men could see him
He said "All men will be sailors then
Until the sea shall free them



و عیسی ،
به هنگامی که بر آب ها راه می رفت ،
دریانورد بود .
از برج چوبی تنهایش بسیار نظاره کرد ،
و وقتی به یقین دانست ،
فقط غرق شدگان او را می بینند ،
گفت : « همه ی مردمان دریانوردند ،
تا دریا آزادشان کند » .


But he himself was broken
Long before the sky would open
Forsaken, almost human
He sank beneath your wisdom like a stone
And you want to travel with him
And you want to travel blind
And you think maybe you'll trust him
For he's touched your perfect body with his mind.






اما او خودش ،
بسیار قبل از آنکه آسمان بازو بگشاید ،
خرد شده و فراموش شده ،
انگار که هیئت انسانی داشت .
او به زیر تعقل تو همچو سنگی غرق شد .
و تو می خواهی با او سیاحت کنی ،
و می اندیشی که شاید به او ایمان بیاوری ،
چرا که بدن کاملت را با ذهنش  لمس کرده .







Now Suzanne takes your hand
And she leads you to the river
She is wearing rags and feathers
From Salvation Army counters
And the sun pours down like honey
On our lady of the harbour
And she shows you where to look
Among the garbage and the flowers







و حالا ،
سوزان دستت را می گیرد ،
و تو را به سوی رود می برد .
سراپا پوشیده از کهنه پاره هایی است ،
که در پیشخوان جماعات خیریه می یابی .
و خورشید چون عسل ،
بر بانوی بندر فرو می ریزد ،
و او به تو می گوید که در میان گل سرخ و زباله ،
به کجا بنگری .





There are heroes in the seaweed
There are children in the morning
They are leaning out for love
And they will lean that way forever
While Suzanne holds the mirror
And you want to travel with her
And you want to travel blind
And you know that you can trust her
For she's touched your perfect body with her mind.






در جلبک های دریایی ، قهرمانانند .
در سپیده ، صبح کودکانند ،
که به سوی عشق خمیده اند .
همیشه با همین شکل خمیده خواهند ماند .
حالا سوزان آیینه ای به دست می گیرد ،
و تو می خواهی چشم بسته سیاحت کنی .
و می دانی که به او ایمان داری ،
چرا که بدن کاملت را با ذهنش لمس کرده .
نابغه
روزنامه اعتماد







سروش صحت

ر
وي پاي خانم مسني که جلوي تاکسي نشسته بود، سبدي حصيري بود که گربه لاغري وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه مي کرد. پسربچه يي که با مادرش عقب تاکسي نشسته بود از خانم مسن پرسيد «چرا گربه تون اينقدر زشته؟» زن گفت؛ «اينکه خيلي خوشگله، تازه نابغه هم هست.» مادر پسربچه گفت؛ «نابغه است؟» زن مسن با افتخار گفت؛ «بله... جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت؛ «دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت؛ «دو دو تا؟» گربه چهار تا ميو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت؛ «سه دو تا؟» گربه شش بار ميو گفت. بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا؟» گربه جوابي نداد و فقط به پيرزن نگاه کرد. پسربچه پرسيد؛ «پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت؛ «فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده... ولي اگه زنده بمونم بقيه اش رو هم يادش ميدم.» بچه پرسيد؛ «زود ياد مي گيره؟» زن مسن گفت؛ «آره خيلي علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا ميشه هشت تا.» گربه به زن مسن خيره شده بود. زن مسن گفت؛ «آخي... نازي.» کمي جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغه اش پياده شدند.» مادر پسربچه گفت؛ «چقدر دلم براي خانمه سوخت.» پسربچه گفت؛ «چرا؟» مادر گفت؛ «چه مي دونم... طفلکي زندگي اش همين بود که به گربه اش جدول ضرب ياد بده... خيلي تنها بود.» راننده راديو را روشن کرد. چند دقيقه يي که گذشت پسربچه پرسيد؛ «مامان هفت هشت تا چند تا ميشه؟» مادر گفت؛ «پنجاه و شش تا.» گوينده راديو از نزديک شدن يک توده هواي سرد خبر مي داد.

عاشقانه ترکی

نبار بارون که یارم خیس میشه








گویلر چه نه بورونه ننده، اوره ییمی بورویور غم

پنجره ده هیجران یازیر، دامجی لارین ناخیش ناخیش

یاغما یاغیش یاغما یاغیش، من گوروشه ته له سیرم

منیم شرین سه وینجیمه، آجی زهر سن قاتما گل

گوی چمنده یار گوزله ین، سئوگیلیمی ایسلاتما گل

یاغما یاغیش یاغما یاغیش، من گوروشه ته له سیرم


ترجمه:






زمانی مه آلود شدن آسمان، قلبم غم آلود میشود

قطرات باران نقش هجران را  در پنجره ام مینویسند

باران نبار، باران نبار، من برای دیدار عجله دارم

زهر تلخ در شادی شیرین من نریز

یار چشم انتظار مرا در چمنزار سبز خیس نکن

باران نبار، باران نبار، من برای دیدار عجله دارم