نابغه
روزنامه اعتماد







سروش صحت

ر
وي پاي خانم مسني که جلوي تاکسي نشسته بود، سبدي حصيري بود که گربه لاغري وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه مي کرد. پسربچه يي که با مادرش عقب تاکسي نشسته بود از خانم مسن پرسيد «چرا گربه تون اينقدر زشته؟» زن گفت؛ «اينکه خيلي خوشگله، تازه نابغه هم هست.» مادر پسربچه گفت؛ «نابغه است؟» زن مسن با افتخار گفت؛ «بله... جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت؛ «دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت؛ «دو دو تا؟» گربه چهار تا ميو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت؛ «سه دو تا؟» گربه شش بار ميو گفت. بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا؟» گربه جوابي نداد و فقط به پيرزن نگاه کرد. پسربچه پرسيد؛ «پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت؛ «فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده... ولي اگه زنده بمونم بقيه اش رو هم يادش ميدم.» بچه پرسيد؛ «زود ياد مي گيره؟» زن مسن گفت؛ «آره خيلي علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا ميشه هشت تا.» گربه به زن مسن خيره شده بود. زن مسن گفت؛ «آخي... نازي.» کمي جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغه اش پياده شدند.» مادر پسربچه گفت؛ «چقدر دلم براي خانمه سوخت.» پسربچه گفت؛ «چرا؟» مادر گفت؛ «چه مي دونم... طفلکي زندگي اش همين بود که به گربه اش جدول ضرب ياد بده... خيلي تنها بود.» راننده راديو را روشن کرد. چند دقيقه يي که گذشت پسربچه پرسيد؛ «مامان هفت هشت تا چند تا ميشه؟» مادر گفت؛ «پنجاه و شش تا.» گوينده راديو از نزديک شدن يک توده هواي سرد خبر مي داد.

هیچ نظری موجود نیست: